صدای پیامبر در برکه غدیر پیچید که به جلو رفتگان بگویید برگردند و صبر کنید تا عقبماندگان برسند، خبر مهمی در راه است، از جهاز شتران منبری ساختند و پیامبر به بالای منبر رفت. تو را نیز به بالا فراخواند، تنها تو را و نه هیچ کس دیگر.
به رسم همیشه زندگیت اطاعت کردی ولی به ادب یک پله پایینتر از او ایستادی، پیامبر شروع کرد به خطبه خواندن و در لابهلای سخنانش که ساعتها طول کشید به کرّات از فضائل و کرامات تو گفت و نامت را به بزرگی یاد کرد و پس از آن دستت را بلند کرد و خطاب به جماعت عظیم حاجیان بازگشته از سفر حج فرمود: هرکس که من مولای اویم، علی مولای اوست؛ و بعد در حق تو و دوستدارانت دعا کرد و برای اینکه کسی بهانهای نداشته باشد با آن کهولت سن زیر بغلهایت را گرفت و بلندت کرد تا همه بدانند در مورد چه کسی حرف میزند!
پیامبر حتی به این هم اکتفا نکرد و برای تو از همه بیعت گرفت و همه همانجا بیعت کردند. مردان دست به دستان خداییت میدادند و زنان دست در تشت آبی که دستان خدا در آن موج میزد، میگذاردند.
آفتاب آنقدر سوزان بود و صحرا آنقدر بیسایبان که فکر میکردی آنروز را لااقل به خاطر گرما و بیسرپناهیش هیچکس فراموش نمیکند.
روزی که تو به فرمان خدا به امامت و ولایت پس از پیامبر منصوب شدی، روزی که رسالت پیامبر کامل شد، روز بزرگ غدیرخم و شگفتا درست کمتر از هفتاد روز بعد که پیامبر رحلت کرد جز اندکی، همه آنها که با تو بیعت کرده بودند، بیعت شکستند و گویی از برکه غدیر چند روز پیش، نه پیامبری گذشته بود و نه از جهاز شتران منبر ساخته بودند و نه خدا تو را به امامت برگزیده بود و نه حتی با تو بیعت کرده بودند…
و دیگر شگفت نبود فردا روز که خدا را فراموش کردند و خون فرزندت حسین را در کربلا ریختند؛ ولی باز تو و فرزندانت هر روز بلند آوازه تر میشوید و خیل عاشقانتان افزونتر.