سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه و برکه
 
ثامن تم
نویسندگان
لینک دوستان
Image Hosted by Free Photo Hosting at IranXM
طراح قالب
ثامن تـــم

 با تشکر از خانم مرضیه نفری 

غدیریه

سنگها را روی هم گذاشتند. جهازهای شترها را بالای سنگ ها چیدند. منبر بزرگی درست شد و محمد(ص) بر فراز منبر رفت. نگاه به جمعیت کرد 120هزار نفر دو ر تا دور منبر جمع شده بودند.محمد چشم گرداند به دنبال چه کسی است؟ محمد(ص) نام علی(ع) را بر لب آورد و علی بر فراز منبر رفت.

سلمان با صدای بلندتری داد زد :« و علی بر فراز منبر رفت»

و من روی صندلی نشسته ام و به صدای سلمان گوش می دهم.

 فهیمی جلو می آید و می گوید:« طه کر شدی ؟نمی شنوی؟ تو باید بری تو صحنه. کجایی؟»

از روی صندلی بلند می شوم زل می زنم به جمشیدی ، پیرمرد دستش را بالا گرفته است .منتظر است که من کنارش بایستم دست من را بگیرد وبالا ببرد .اما من تمی توانم. پاهایم یاری نمی کنند. قدم از قدم برنمی دارم.

سلمان دوباره روایت می کند:« محمد(ص) نام علی (ع) را بر لب آورد و علی بر فراز منبر رفت»

به سمت سلمان می ایستم واشاره می کنم که روایت را قطع کند. صدای سلمان قطع می گردد. نزدیک من می آید:« چرا نمی آیی اجرا کنی ؟ من بد خواندم»

سلملن همیشه همین طوری است .همه چیز را به خودش می گیرد می دانم که هیچ کس بهتر از سلمان نمی تواند وقایع تاریخی را روایت کند. توی شهر ما صدای سلمان حرف اول را می زند. به فهیمی گفته بودم که من نمی توانم. گفته بودم که نقشم را عوض کند. آدم قد بلند زیاد است قرار نیست که صورتهایمان معلوم باشد. چرا حساسیت نشان می دهد . من نمی توانم نقش علی (ع) را بازی کنم. نقش دیگر بدهد .

فهیمی کاغذهای توی دستش را روی میز کنار سالن می گذارد . دستم را می کشد و به گوشه می برد

- طه چه مرگت شده، می خوای آبروی من رو ببری؟

زل می زنم یه چشمهای سبزش و سرم را به چپ وراست تکان می دهم

- نه باور کن. من که گفتم این نقش رو بازی نمی کنم

پیشانی اش چین برمی دارد و با عصبانیت می گوید :«آخه الان؟ من چه خاکی تو سرم بریزم. آره تو گفتی اما آخرش قبول کردی. نکردی؟»

گوشی تو ی جیبم می لرزد. فهیمی حرفش را قطع می کند.،

-گوشی ات رو جواب بده

شیداست . شاکی از اینکه چرا قطع کردم . چرا جواب ندادم. ومن شاکی از اینکه چرا درکم نمی کند. مگر نگفتم که سر صحنه ام . نباید زنگ بزند.

شیدا توضیح می دهد که بچه مستاجرمان را برده اند بیمارستان. شاید یکی دو ساعت طول بکشد. شامم را روی بخاری گذاشته است. حرصم می گیرد و رو به فهیمی می گویم :«خدا شانس دهد مستاجر آوردم کمک خرجم باشد.دردسر شده برایم» و برایش توضیح می دهم که به خاطر قسط ووامهای زیادی که از بانک گرفتم مجبور شدم طبقه پایین را اجاره بدهم از شانس من طرف افتاد مرد و زن وبچه اش مانده اند خانه من. فک وفامیلش هم انگار نه انگار که این زن بی شوهر اجاره ندارد بدهد. شیدا هم که کاسه داغتر از آش است. الان سه ماهه قسط ها عقب افتاده است. بانک فردا می رود سراغ ضامن ها.

 

در قابلمه کوچک را برمی دارم سوپ جو است. در ماهیتابه را برمی دارم. کتلت و گوجه است. ماهیتابه را روی میز می گذارم و مشغول خوردن می شوم. کیسه آب گرم روی مبل افتاده است. بلوز سبز رنگ امیرعلی کنار مبل است و شلوار ورزشی که برعکس درش آورده است. روی گل وسط فرش رها شده است. معلوم است که بالا بوده اند  .لابد شیدا داشته دوا ودرمان می کرده است. دلم برای شیدا می سوزد. حتما دلش می خواهد مادر شود. مهربانی هایش را به امیر علی تقدیم می کند. امیر علی را جای بچه نداشته اش دوست دارد.

سماق را روی کتلت می پاشم. لقمه را نزدیک دهانم می برم که صدای کلید در می آید. شیدا از پله ها بالا می آید .سمت پله ها می روم

-        آمدی ؟ چی شد شیدا؟امیر علی ومادرش کجایند؟

شیدا چادر را از سرش برمی دارد و روی پله می گذارد

- پایین چادرم خیس شده، امیرعلی بستری شده، مادرش ماند کنارش. می خواهم برایش فلاکس چای و لیوان وخرت وپرت ببرم.

وارد هال که می شود همه کلیدها را می زند. مهتابی ها روشن می شود.لوستر هم بعد از چند ثانیه روشن می شود. خانه پر از نور می شود

-        آخ چطور توی تاریکی نشستی؟ قلب آدم می گیرد.

-        تازه رسیدم. هنوز شام نخوردم

روی میز می نشیند. شال قهو ه ای سرش هست زیباترش کرده است. قاشق می آورم.

-        با هم شام بخوریم.

می خندد، موج های خستگی از صورتش محو می شود حال امیر علی را که می پرسم غم می دود و توی چشمهای میش اش قایم می شود

-        بدنش عفونت دارد باید معلوم بشود عفونت از چیه؟ یکی دو روزه معلوم می شود؟ طه دلم برای مریم خانم می سوزد. چقدر این زن بی کس است.

لقمه ای را که گرفته ام به دستش می دهم و ناخودآگاه دهانم را باز می کنم.

- تو که هوایش را داری ، همه اش به فکرشی .  

شیدا شروع می کند به تعریف کردن از بچگی هایش. یادش می رود که ما همسایه بودیم. خاطرات مشترک داریم. و من توی حرفش می پرم واز مادر می گویم و سفارش هایش.

همسایه بودیم سادات خانم ته کوچه می نشست. مادرهایمان سفارش کرده بودند که همه باید هوای سادات خانم را داشته باشیم. حتی حق نداشتیم نزدیک خانه شان فوتبال بازی کنیم. چرا که سادات خانم تنها بود و ممکن بود بترسد .سادات خانم سید محله بود و من هر روز برایش نان می خریدم و او به حق جدش برایمان دعا می کرد. مادر می گفت که خیلی مشکلات را نذر جد سادات خانم کرده و حل شده است. اول وآخر حرفهای مادر اینطور بود:«سید است باید احترام کنی، حواست باشد سید است اگر آه بکشد زندگیمان ویران می شود»

پارچ آب را از یخچال می آورم و لیوان را تا نصفه پر می کنم. به شیدا برای بار هزارم توضیح می دهم که من حرفی ندارم مریم السادات اینجا بنشیند. من هم احترام به سادات را می دانم. ولی به خدا قسط ها عقب افتاده است. به جد امیرعلی قسم اگر داشتم حرفی از خانه و مستاجر جدید نمی زدم. آخر مگر این زن، پدر شوهر  و برادر شوهر ندارد؟ چرا اینقدر بی غیرتند.

 

امیر علی بهتر شده است وبه خانه آمده است ظرف غذا به دست کنار در ایستاده است در را باز می کنم و ظرف را که پر از انجیر خشک است می گیرم« مامانم گفتش دستتان درد نکند. این انجیرها را عمه ام داد، مامانم گفت زشته ظرفتون خالی باشد. خاله شیدا تویش سوپ ریخته بود»

شیدا از آشپزخانه بیرون می آید .قربان صدقه امیر علی می رود ومی گوید:« بدو برو خانه الان سرما می خوری . اگه خوبی خوب بشی از فردا می توانی پیش دبستانی بروی»

امیرعلی به سمت پله ها می رود که شیدا می گوید:«راستی به مامانت بگو سکه نو برایش گیر آوردم. »

شیدا خوشحال است. رو پشتی ها را شسته است. همه جا را آب وجارو کرده است. قول داده است که به یکی دو ماه همه چیز درست می شود و از من قول گرفته است که به بنگاهی زنگ بزنم و بگویم مستاجر جدید نیاورد. مریم السادات گفته است که خانواده شوهرش یک قولهایی داده اند. دارند زیرزمینشان را تعمیر می کنند تا بروند آنجا زندگی کنند.. مریم السادات مطمئن نیست که پول بیمه را می گیرند یا نه؟ ولی شیدا با اطمینان می گوید که پول بیمه را می گیرند. خانه پدرشوهرش می روند . زندگیشان درست می شود و من نمی دانم شیدا چطور اینقدر مطمئن است؟

شیدا می خندد و می گوید:« طه اینها سیدند اولاد پیامبرند. باید صبر کنی .همه چیز درست می شود. تو مردی می توانی بیشتر کار کنی و قسط ها را بدهی . اما این زن بی پناه چی از دستش می آید؟»

 

دلم می خواهد سلمان از خوبی های علی بگوید. من بالای منبر نباشم. من در نقش علی نباشم. من نمی توانم این نقش را بازی کنم. درونم غوغاست. صدای درونم می گوید تو کجا و علی کجا؟باید شبیه علی باشی تا نقشت خوب در آید. به دل بنشیند. این ها را من به خودم می گویم ولی فهیمی اینها را نمی شنود. فردا اجرا داریم. فهیمی ده بارتوضیح داده است که امروز ادا در نیاورم ومثل بچه آدم نقشم را بازی کنم. تهدید هم کرده است که دفعه های بعد با طناب من چاه نمی رود تا آخر کار به چه کنم چه کنم نیفتد.

 

و سلمان روایت کرد قصه غدیر را. از زیر پارچه سفیدی که روی صورتم هست به دنبال شیدا می گردم. قول داده است که بیاید. چشم می گردانم. ردیف سوم نشسته است. امیرعلی و مریم السادات هم کنارش هستند. و من زیر لب می گویم :« اینجا چکار می کنند. باید خانه باشند. سیدها که روز عید غدیر پا نمی شوند بروند تئاتر»

 

-        محمد نام علی را برلب آورد و علی بر فراز منبر رفت.

پاهایم می لرزد وجودم غوغاست. یا علی می گویم و سمت منبر می روم.

 


یکشنبه 91/10/10 .:. 12:58 صبح .:. احمد نظرات ()
.:.  کدنویسی : وبلاگ اسکین  .:.  گرافیک : ثامن تم  .:.
درباره وبلاگ

وِلایَةُعَلِیِّ بْنِ أبی طالبٍ حِصْنی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِنْ عَذابی. شُکرت خدایا... اگر شیعه واقعی نیستم، مُحب اهل بیت هستم. و مرا با قلبی سرشار از این محبت بمیران. آمین یا رب العالمین.
امکانات وب
آمار وبلاگ
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به مدیر آن می باشد.